۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

پیام شاهزاده رضا پهلوی در مورد وقوع زلزله در شمال غرب ایران در شهرهای ورزقان و اهر

۲۱ امرداد ماه ۱۳۹۱
http://www.rezapahlavi.org/lib/timthumb.lib.php?w=500&src=media/article/611_li-iran-earthquake03108808.jpg

هم میهنان عزیزم،


از دریافت خبر وقــوع زلزله در شهرهــای ورزقان و اهـر که منجر به از دست دادن جـان تعـدادی از هم میهنانمان و مجروح و بی خانمان شدن بیشماری شده است عمیقا متاسفم.

در این شرایط بر ما ایرانیان برون مرز است که مانند همیشه به یاری این عزیزان بشتابیم و با همیاری و پشتیبانی های مالی و معنوی، موجب تسلی و دلگرمی بازماندگان و آسیب دیدگان شویم.

به بازماندگان جانباختگان این فاجعه از صمیم قلب تسلیت می گویم و برایشان شکیبایی آرزو دارم.

امیدوارم با پشتیبانی جامعه برون مرزی بتوانیم به یاری آسیب دیدگان و آنان که سرای خود را از دست داده اند بشتابیم.

خداوند نگهدار ایران باد

گزارش تصویری زلزله آذربایجان شرقی و روستاهای حومه

http://www.asriran.com/files/fa/news/1391/5/22/235591_752.jpg

برای دیدن این گزارشات تصویری به 2لینک زیر مراجعه فرمایید:

http://parsdailynews.com/103646.htm

http://parsdailynews.com/103652.htm

زلزله آذربایجان؛ فاجعه‌ای که هنوز ابعاد آن مشخص نیست

 

خبرنگار ایران پرس نیوز از تهران: هموطنان در آذربایجان شرقی غرق ماتم شده اند و هر لحظه بر تعداد جانباختگان زلزله اضافه می شود. تعداد کشته شدگان حادثه طبق اعلام خبرگزاری حکومتی فارس تا ساعت 23:00 حدود 180 نفر و تعداد مجروحان 1300 نفر بوده است.

بیشترین تعداد حادثه دیدگان از شهرستان‌های «اهر»، «ورزقان» و «هریس» هستند اما کمبود امکانات و نبود مراکز درمانی باعث شده تا بسیاری از حادثه دیدگان به بیمارستان‌های تبریز منتقل شوند که متاسفانه دوری مسافت سبب شده تا بسیاری از آنها جان خود را در بین راه از دست بدهند.

تاریک شدن هوا و کمبود روشنایی نیز کار امدادرسانان را بسیار سخت کرده و کمک به آسیب دیدگلن روند کندی را طی می ‌کند.

عمده نیاز زلزله زدگان به نان و آب آشامیدنی سالم و چادر اسکان است که بخشی از آنها توسط سازمان‌های دولتی تامین شده اما با وجود راه‌های صعب العبور در مناطق کوهستانی کار امداد رسانی بسیار مشکل است.

عباس فلاح نماینده اهر و هریس در مجلس خبر داده که هنوز از تعداد کشته شدگان یا مجروحان احتمالی روستاهای کوچک مناطق کوهستانی خبری نیست.

با وجود پس ‌لرزه‌هایی که از عصر شنبه در شهرستان اهر، ورزقان و هریس رخ داده است ‌تاکنون 60 روستا به طور میانگین 50 تا 80 درصد تخریب شده‌اند و 4 روستا نیز به طور 100 درصد از بین رفته است.

تلفن ثابت و موبایل بسیاری از مردم در این مناطق قطع شده است.

تعداد زلزله‌های ورزقان به 10 مورد رسیده و بالاترین آن 6.2 و کمترین آن 3.2 ریشتر بوده است.

بر اثر این زلزله جاده ارتباطی تبریز ـ ورزقان نیز در برخی نقاط با ریزش کوه و فروکش جاده مواجه شده و موجب ترافیک در این جاده شده است.

گزارش می شود بسیاری از شهروندان در استان‌های آذربایجان غربی و شرقی و حتی زنجان و قزوین از ترس پس لرزه ها شب را در بیرون از منازل سپری می کنند.

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

پیام شاهزاده رضا پهلوی بمناسبت سالگرد جنبش مشروطیت

۱۴ امرداد ماه ۱۳۹۱


هم میهنان عزیزم،

انقلاب مشروطیت یادآور همت والای تنی چند از فرهیختگان ایران است که با آگاهی های اندک از دنیای پیشرفته غربی امّا با شوری ژرف و نیتی پاک به قصد برکشیدن جامعه از ورطۀ عقب ماندگی و استبداد به روشنگری مردمان پرداختند و آنان را به طلب آزادی ها و حقوقی فرا خواندند که نصیب جوامع مترقی جهان شده بود. آنان به تدریج گام به راهی نهادند که نقطۀ پایانش می توانست بهروزی و سرافرازی ملت باشد. این راه خطیر، اما، پیچ و خم و فراز و نشیب بسیار داشت. بیشتر مردمان از سواد خواندن و نوشتن بهره ای نداشتند، حکومت مرکزی نامی بی مسما بیش نبود و نظام خانخانی و قبیله ای برکشور تسلط داشت. همسایه قدرتمند ایران، روسیه تزاری و هم چنین انگلستان، دربار شاهان قاجار و حکومت های ضعیف و ناپایدار آنان را به عرصۀ رقابت های استعماری خویش مبدل کرده بودند و آن چه می خواستند بر آنان تحمیل می کردند. به این ترتیب از ایران فقط نامی در نقشه جهانی باقی مانده بود. انقلاب مشروطیت در چنین اوضاع و احوالی پا گرفت و دیری نپائید که قانون اساسی و متمم آن معرّف و مؤیّد حقوق و آزادی های مردم و اصول حاکم بر روابط دولت و ملت شد.




هرج و مرج سیاسی در دهۀ نخست پس از انقلاب مشروطیت، همزمان با آغاز جنگ جهانی اول و ورود نیروهای مهاجم روسیه تزاری و انگلستان به خاک ایران، امکان چندانی برای اجرای کامل قانون اساسی برجای نگذاشت. در دوران رضاشاه بود که با استقرار و تثبیت حکومت مرکزی، تشکیل نظام دادگستری و آموزشی مدرن و پیدایش و رشد طبقۀ متوسط، مقدمات لازم برای به ثمر نشستن انقلاب مشروطیت فراهم آمد. امّا، با آغاز جنگ جهانی دوم و اشغال ایران توسط نیروهای نظامی متفقین، بار دیگر هرج و مرج سیاسی به تضعیف اقتدار و استقلال حکومت مرکزی و رشد جنبش های تجزیه طلبانه در کشور انجامید.



با این همه، در چهار دهۀ پس از پایان اشغال کشور، رشد و توسعۀ اقتصادی و صنعتی ایران، تأمین بسیاری از آزادی ها و حقوق مدنی و سیاسی زنان، اصلاحـات ارضی و تثبیت روابط دوستـانه و مسالمت آمیز ایران با همۀ اعضای جامعۀ بین الملل، می رفت که همۀ هدف های اساسی انقلاب مشروطه تحقق یابد. دریغ که بار دیگر- و این بار نه دخالت و تهاجم دولت های بیگانه - پدیده ای نامبارک که انقلاب ویرانگر و پس گرای اسلامی باشد، حرکت جامعۀ ایران را به سوی پیشرفت و آزادی و دموکراسی متوقف ساخت و همۀ دستاوردهای بزرگ مردمش را برباد داد. امروز از ایرانی که در راه پیشرفت و رفاه و امنیت و صلح و مدارا شتابان پیش می رفت حتّی سایۀ کم رنگی نیز بر جای نمانده است.

هم میهنان آزادی خواه ومبارزم،


امروز تنها دل به آینده می توان بست؛ آینده ای که به همّت مردم آزاده و پرتوان وطن ساخته خواهد شد. عشق به آزادی و شوق به رهائی را رژیم قهّار و غاصب حاکــم در این سال ها نتــوانسته معدوم کند. بدن ها را هزاران هزار در بند کشیده و به خاک سپرده است امّا نتوانسته این عشق و شوق را در دل و روح مردم ایران، به ویژه در زنان و جوانان محروم اش، کاهش دهد. برعکس، با هر ستمی که به آنان روا داشته و با هر زنجیری که بر دست و پایشان بسته اراده به رهائی و آزادی را در دل آنان دو چندان کرده است. امروز، جوانان ایران، زنان و مردان ایران، آب دیده در کورۀ سوزانی که اجتناب پذیر ترین انقلاب تاریخ برایشان فراهم آورد، به حقوق و آزادی های مسلم خود و به منافع و مصالح وطن آگاه تر، و به برپائی نظامی که والاترین آرزوهایشان را برآورده کند، مصمم تر شده اند. مهم تر از همه، آماده اند که با تحکیم همبستگی ها، با ادامۀ مقاومت ها و گسترش اعتراض ها، شکاف های روز افزون در پیکر فرسوده و پوسیدۀ رژیم تبه کار و جنگ افروز را، پیش از آن که ضربۀ هولناک دیگری بر استقلال و تمامیت ایران زند، شتاب بخشند. با گسترش این شکاف ها است که یاران، کارگزاران، و مدافعان حکومت نامشروع به تدریج به صفوف فشردۀ هم میهنان آزادی خواه خویش خواهند پیوست و فروپاشی حکومت خونریز را تسهیل و تضمین خواهند کرد. با فرا رسیدن چنین روزی است که مردم ایران نفسی به راحت خواهند کشید، زندگی را آن چنان که آرزو دارند از سرخواهند گرفت و دوران تلخ و تاریک حکومت ایران ستیزان را به گورستان تاریخ خواهند سپرد.

خداوند نگهدار ایران باد

پارس دیلی نیوز:به یاد دو جانباخته راه میهن - شاپور بختیار و فریدون فرخزاد /کاوه


پانزدهم مرداد بیست و یکمین سالروز ترور دکتر شاپور بختیار به دست اجرا کنندگان اسلام ناب محمدی است.شانزدهم مرداد نیز بیستمین سالروز ترور وحشیانه هنرمند ملی و متعهد فریدون فرخزاد به دست اجرا کنندگان اسلام ناب محمدی است.دکتر بختیار تحصیلات خود را در زمینه حقوق و علوم سیاسی پشت سر گذاشت. یکی از نکات جالب زندگی او حضور در ارتش فرانسه برای استقلال فرانسه و همینطور حضور در جنگ داخلی اسپانیا است. من شخصا امروز با شماری از اقدامات و دیدگاه ها و حتی سخنان و اعتقادات این مرد مخالفت دارم ولی یک چیز سبب شده که همیشه برای او به عنوان یک انسان میهن پرست ارزش قائل باشم و آن این است که او زمانیکه سرزمینش را در خطر دید به جای آنکه به مانند روشنفکرنمایان آن دوره و سیاسیون بی فکر و نان به نرخ روز خوری مانند بازرگان و سنجابی و سایر این (ضد) ملیون با موج همراه شود و از آن خودکشی ملی دفاع کند در برابر موج ایستاد و برایش هم مهم نبود که همفکران سابقش درباره او چگونه قضاوت می کنند. او کشورش را در خطر دیده بود و وظیفه خود می دانست که کاری در جهت نجات میهنش انجام دهد. نکته جالب و یا بهتر است بگویم تاسف آور این است که جبهه (ضد) ملی پس از مرگ او تازه او برایش ارزشمند شد و امروز هم تقریبا به سایت هر کدام از شاخه های آن مراجعه تصویر دکتر بختیار را آنجا می بینیم. انگار نه انگار که همین تشکیلات بود که پس از توافق بختیار با محمدرضا شاه بر سر نخست وزیری بر علیه او بیانیه داد و او را اخراج کرد و انگار که همین تشکیلات و همینطور شاخه کمی مذهبی تر آن یعنی نهضت آزادی بودند که آغوش گرم سید روح الله خمینی را به بختیار ترجیح دادند.البته این بی شرمی ها دیگر چیز عجیبی نیست و گویا برای همه طبیعی شده. پس از به قدرت رسیدن دستگاه آخوندیسم شیعه نیز دکتر بختیار از جمله نخستین افرادی بود که تصمیم به انجام کار تشکیلاتی بر علیه این جمهوری پربرکت گرفت و به سبب اعتباری که در کشور فرانسه داشت تا حد زیادی مورد توجه رسانه ها هم بود و همین سبب شد که نام او نیز در لیست ترور اجرا کنندگان اسلام ناب محمدی قرار گیرد.شانزدهم مرداد نیز بیستمین سالروز ترور وحشیانه هنرمند ملی و متعهد فریدون فرخزاد به دست اجرا کنندگان اسلام ناب محمدی است.این بزرگمرد درگذشته را می توان مصداق یک هنرمند ملی دانست. زمانی که او را با افرادی مقایسه می کنیم که امروز می گویند ما سیاسی نیستیم تا بلکه چند کنسرت بیشتر در دوبی و ترکیه داشته باشند می فهمیم که فرخزاد در کجا بود و اینها در کجا هستند.فریدون فرخزاد تحصیلات خود را در علوم سیاسی انجام داد و موضوع پایان نامه اش نیز درباره تاثیر مارکسیسم و اصولا اندیشه چپ بر کلیسا و ساختار مذهبی بود و چپ و مارکسیسم را بسیار بسیار بهتر از چپول های ایرانی آن زمان و امروز میشناخت و خود را یک سوسیال دموکرات می دانست.پس از این انقلاب نکبت بار فرخزاد در بیرون از ایران به فعالیت بر علیه این جمهوری پر برکت و فعالیت در راه میهن مشغول شد و همین فعالیت ها نیز سبب شد که سر انجام بیست سال پیش در چنین روزی به دست دژخیمان اسلام ترور شود.فرخزاد در کنار آخوندها و دستگاه مذهبی حاکمه خود را کاملا از کسانی که این نکبت اسلامی را برای ایران آفریدند جدا می کرد و حتی در یک سخنرانی خود خطاب به کسانی که می گویند ما جمهوری می خواهیم با لحنی قاطع گفت : (( برید تو جمهوریتون در ایران زندگی کنید. این جمهوری شماست که امروز در ایران حاکمه)). بخشی از این سخنرانی بسیار جالب فریدون فرخزاد را می توانید در قالب صوتی از اینجا دانلود کنید. فرخزاد به واقع یک پادشاهیخواه راستین بود و حتی ترانه ای به نام پادشاه برای شاهزاده رضا پهلوی خوانده بود که می توانید از اینجا آن را مشاهده کنید. با این سخنان زنده یاد فرخزاد و دیدگاه ها و سخنان و عملکرد برخی از این شبه دموکرات های جمهوریخواه و پهلوی ستیز که امروز شاهد آن هستیم و جالب است که برخیشان نیز خیلی از فرخزاد یاد می کنند می توان پیش بینی کرد که در صورت زنده ماندن فریدون فرخزاد این پهلوی ستیزان چگونه او را به صلیب می کشیدند.یکی از برنامه های بسیار جالب فریدون فرخزاد برنامه ای بود که در لندن به همت خردمند درگذشته رضا فاضلی برگزار شد و فریدون فرخزاد در آنجا سخنانی گفت که برای همیشه در تاریخ ماندگار شد. او نخست از رضا فاضلی به نیکی تجلیل کرد که می توانید فایل تصویری این بخش از سخنانش را از اینجا دانلود کنید. البته این ویدئو در یوتیوب هم بود که به برکت پهلوی ستیزان حذف شد و در ادامه این برنامه فرخزاد سخنان بسیار جالب و شنیدنی در قالب طنز پیرامون رساله خمینی گفت که می توانید از اینجا آن را مشاهده کنید.یکی دیگر از سخنان فرخزاد که بسیار جالب بود و جنجال به پا کرد سخنرانی او درباره نخستین رئیس جمهور اسلامی ابوالحسن بنی صدر (بنی سگ) بود که می توانید این سخنرانی را نیز از اینجا مشاهده کنید. در آن سو نیز فرخزاد یک انسان میهن پرست به معنای حقیقی کلمه بود و در دوران جنگ ایران و عراق چندین بار با تلاش و هزینه شخصی به عراق رفت و به کودکان و نوجوانان ایرانی اسیر شده در عراق کمک کرد.به هر حال قرنهاست که در این سرزمین میهن پرستان کشته می شوند یا سقوط می کنند و ما ایرانیان هم در زمانی که آنها نیاز دارند حمایتشان نمی کنیم و تنها پس از مرگشان به یادشان می افتیم. این سنتی بوده که تا همین نسل پیش هم بوده. امیدوارم نسل ما اینگونه نباشد و آنگونه که شایسته و بایسته است از میهن پرستان حمایت کند.یاد این دو میهن پرست گرامی و راهشان پر رهرو باد.پیروز باشید. پاینده ایران و ایرانی. به امید ایرانی آباد و آزاد و به امید آگاهی ایرانینویسنده:کاوه ، مدیر وبلاگ میهن پرست15 مرداد 2571

فریدون فرخزاد: آدم‌ها می‌جوند آدم را!

رادیو آلمان: فریدون فرخزاد، شاعر، هنرمند و بنیانگذار شوی میخک نقره‌ای، مرداد ماه بیست سال پیش در شهر بن آلمان به قتل رسید. فرخزاد با انتشار نخستین دفتر شعر به زبان آلمانی در سال ۱۹۶۴ جایزه‌ای ادبی را از آنِ خود کرد.

فرخزاد دو سال پس از انتشار "فصلی دیگر" به رادیو تلویزیون مونیخ رفت و و به کار تهیه فیلم برای تلویزیون مشغول شد. در سال ۱۹۶۷ با باز سازی تازه‌ای بر روی موسیقی محلی ایران به فستیوال اینسبورگ راه یافت و جایزه نخست این جشنواره را بدست آورد. او در شهر مونیخ آلمان به تحصیل حقوق سیاسی پرداخت و پس از اتمام تحصیلات همراه با همسرش آنیا و پسرش رستم به ایران رفت و در رادیو تلویزیون ملی ایران مشغول به کار شد.

"عشق در وین"تنها فیلم بلند اوست که در وین ساخته شد. آخرین دفتر شعر او با عنوانِ "در نهایت جمله آغاز است عشق" پس از مهاجرت در لس آنجلس منتشر شد.

رشته تحصیلی‌اش حقوق سیاسی بود و می‌خواست دیپلمات شود. اما دلش می‌خواست که با مردم مستقیما در تماس باشد. مستقیم‌تر از یک برنامه تلویزیونی چه می‌توانست باشد؟ «حتی در سینما، سناریو آدم را محدود می‌کند. ولی مجری شو می‌تواند از صفر خیلی چیزها بسازد.»

پوران فرخزاد خواهر بزرگ‌تر فریدون اما علت را در تضاد درونی هنرمندان می‌داند: «می‌دانید، هنرمندان معمولاً دچار تضادهای روانی هستند. یعنی اصلاً نمی‌شود گفت چرا و چگونه. مثلاً ما الان پزشک‌های زیادی داریم که همه‌شان اهل هنر و ادبیات ‌هستند. یک جراح که بدن را پاره می‌کند و با خون سروکار دارد، چگونه می‌تواند شعر عاشقانه بگوید. ولی من این را دارم می‌بینم. بنابراین کاملاً طبیعی‌ست. بعدهم آمدن فریدون. فریدون موقعی که آمد ایران، اصلاً خیال نداشت که وارد محافل هنری شود. شاید اگر من در رادیو نبودم و فریدون با محیط رادیو آشنا نمی‌شد، هرگز این اتفاقات نمی‌افتاد و فریدون دنبال همان کار حقوق سیاسی که خوانده بود می‌رفت.

به‌هرحال در درونش یک هنرمند زندگی می‌کرد و این در ۱۵ـ ۱۴ سالگی فریدون کاملاً آشکار بود که او اهل هنرهای نمایشی‌ست. حتی موقعی که دبیرستان می‌رفت، با آقای نصیریان که در واقع اواخر دبیرستان بود و فریدون تازه رفته بود اول دبیرستان، این‌ها باهم کار می‌کردند. بنابراین این نشانگر این است که فریدون بیشتر از این که سیاسی باشد، هنرمند بود. منتهی رفته بود حقوق سیاسی.»

آغاز از صفر

شوی "میخک نقره‌ای" از همان نقطه‌ی صفر آغاز شد. مسابقه‌ی ماست‌خوری هم داشت اما تفاوت‌هایش با دیگر شوها آن چنان محسوس بود که او را در اندک زمانی به شهرت رسانید. «همیشه سعی می‌کنم مردم را در یک برنامه‌ی سه ساعته تلویزیونی که پر از خنده و شوخی و آواز و رقص است متوجه مطالبی بکنم که ارزش دارد بر روی آن‌ها فکر بشود.» فریدون فرخزاد اما تنها به تک مضراب‌هائی در میان برنامه‌ها قناعت نمی‌کرد. به سراغ ابوعلی سینا و چرائی نابینائی رازی و شناساندن ملا صدرا می‌رفت، و در عین حال راه و رسم احترام و ارج گذاشتن به هنرمندان قدیمی و گاه از کار افتاده را به مردم یاد می‌داد. از قمرالملوک وزیری زمانی برای شرکت در شوی‌اش دعوت کرد که یک سکته مغزی را پشت سر گذاشته بود و دیگر توانائی آواز خواندن نداشت. منتقدان گریبان او را رها نکردند. چرا آبروی زنی با آن شهرت را با آواز خواندن در یک شوی تلویزیونی می‌بری؟ حقیقتی در این انتقادها نهفته بود، اما هدف چیز دیگری بود.

کوشش‌هایش برای باز کردن راه در دل بچه‌های فقیر به ثمر رسید اما دریغ که کمتر روشنفکری ارج و حرمتی برایش قائل بود. به میان دانشجویان می‌رفت و از فروغ می‌گفت که فریدون را مثل خود می‌دانست و دیوانگی‌هایش را دوست می‌داشت. همان دانشجویان اما با صراحت به او می‌گفتند تو باید دهانت را آب بکشی بعد راجع به فروغ حرف بزنی. همان فروغی که ابراهیم گلستان می‌گفت تا روز پیش از مرگ در سخنرانی‌هایشان از او بد می‌گفتند و ناگهان پس از مرگ فروغ، همان بدگویان مرثیه‌خوان او شدند و از او یک قهرمان ساختند.

فریدون نیز مهر تایید بر حرف‌های گلستان می‌زند: «درباره‌ی فروغ هم این حرف‌ها بود. او را تا حد یک زن هرزه پائین آوردند، در حالی که من هیچ زنی را به سادگیِ روح و صفا و فروتنی فروغ ندیدم. فروغ در تصادف اتومبیل نمرد. بلکه شایعات مردم او را کشت. همین مردم امروز خیلی دوست دارند که با شایعات مرا بکشند.»

در جستجوی سعادت دیریاب

و فروغ به او پاسخ می‌داد: «زندگی همین است، یا باید خودت را با سعادت‌های زودیاب و معمول مثل بچه و شوهر و خانواده گول بزنی، یا با سعادت‌های دیریاب و غیرمعمول مثل شعر و سینما و هنر و از این مزخرفات! اما به هر حال همیشه تنها هستی و تنهائی تو را می‌خورد و خرد می‌کند.»

پوران فرخزاد اما علت راه نداشتن برادرش را در جامعه‌ی روشنفکری ایران، در تفاوت‌های فرهنگی می‌داند:

«ما اینجا آدم‌هایی داشتیم که خودشان را روشنفکر می‌دانستند و این‌ها شبه‌روشنفکر بودند و برای خودشان یک قلعه‌ای درست کرده بودند و کسی را راه نمی‌دادند آن تو. او یک چیز نو بود. فریدون حرف‌های نو می‌زد. بعد فریدون باسواد بود. بیشتر آدم‌های هنری آن زمان سواد لازم را نداشتند. فرهنگ لازم را نداشتند. ممکن است مثلاً موسیقی‌دان خوبی بودند، ولی آن فرهنگ جهانی بایسته را نداشتند. و فریدون داشت، چون درس خوانده بود، اروپا را دیده بود، زندگی دیگری را آزمایش کرده بود. بنابراین غیرقابل تحمل بود.

اولین فیلمی که ساخته بود، من شب افتتاحش آنجا بودم. برق‌ها را خاموش کردند، میکروفن را خراب کردند، هو کردند، چاقو پشت در تئاتر کشیدند، به مرگ تهدیدش کردند. چرا؟ من نمی‌دانم. این عقده‌های دیرینه را سر فریدون خالی می‌کردند. سر فروغ هم خالی کردند. خانواده‌ی من همیشه آزار دیدند. چرا، برای این که باید صد سال دیگر دنیا می‌آمدند. زود آمده بودند، ولی باید می‌آمدند. نیما باید می‌‌آمد. راهگشایند این‌ها. فریدون مکتب دارد، خب فروغ هم مکتب دارد.

آدم‌هایی که می‌خواندند یا می‌نواختند یا به هر نوع روی سن ظاهر می‌شدند، آن موقع همه‌شان جامد بودند. یعنی ایستاده بودند، نه دست‌شان را می‌توانستند تکان دهند، نه میمیک داشتند، نه با چشم‌شان حرف می‌زدند. با صدای خوشی می‌خواندند یا با مهارت می‌زدند. ولی مثل مجسمه بودند. فریدون آمد عروج را نشان داد. با دست، با پا، با حرکات، با رقص، با هر حرکتی که فکر کنید، فریدون نشان داد. یعنی هنر ازش فوران می‌کرد. نمی‌ایستاد مثل یک آدم آهنی بخواند. سرا پا شور و شیدایی و همان مولوی بود. مولوی دوباره بود.»

فروغ و فریدون هر دو در پی یافتن سعادت‌های دیر یاب بودند. میرزا آقا عسگری (مانی) در کتاب خنیاگر در خون می‌نویسد: «در سال ۱۳۸۱ در رسانه اینترنتی ادبیات و فرهنگ از خوانندگان و اهل قلم خواهش کردم اگر حرف و مطلبی درباره‌ی او دارند برایم بفرستند. هیچ واکنشی نشان داده نشد.» روشنفکرانِ به قول آرامش دوستدار "دین‌خو" او را رد می‌کردند و در جامعه خودی راهی برایش باز نمی‌کردند. شاعری که کتاب فصلی دیگرش با گفتاری از "بوبروفسکی" شاعر مشهور آلمانی آغاز می‌شد و منتقد سرشناس "یوآخیم گونتر" در مورد او گفته بود: «وقتی اولین کتاب یک شاعر اینگونه کامل است از این می‌ترسم که در آینده کتاب دومی نداشته باشد. کمال را چگونه می‌توانی کامل‌تر کنی؟» راهی در میان روشنفکران ایرانی نداشت. او را این کاره و آن کاره می‌نامیدند و بهانه‌ها می‌تراشیدند تا منکر استعدادهایش شوند.

فروغ رسیدن "آغاز فصلی سرد" را خبر می‌داد و فریدون از "فصلی دیگر" می‌گفت. آیا در آغاز فصلی سرد، "فصلی دیگر" آغاز شده بود؟
پائیز
فصلِ غم‌انگیز کتابی بود / که من آن را تا به آخر خواندم/
اینک اما
یا از این گستره بی‌خون باید گذشت/ و سراغ داس‌های تنبل را گرفت/
یا دستکشِ سیاه به دست کرد/ و زمستان را / قدری گرما ارزانی داشت/
فریدون اما با وجود شرقی غمگینی که در کنارش بود گویا دیگر سرمای فصل را احساس نمی‌کرد:
ای شرقی غمگین زمستون پیش رومه/ با من اگه باشی، گِل و بارون کدومه؟/

باغی پر از اندیشه

روزنامه‌ی آلمانی "ناخریشتن روهر" (Nachrichten Ruehr) در مورد شعرهای فریدون نوشت: آدمی هنگام خواندن اشعار فریدون فرخزاد حس می‌کند که در باغی پر از اندیشه‌ها و دریافت‌های تازه قدم می‌زند، باغی که عطر گل‌هایش کاذب و زودگذر نیست.

فریدون اما از پا نمی‌افتاد. «من فقط وقتی می‌روم آن بالا شادی را حس می‌کنم و خودم را خوشبخت می‌بینم. این پائین باور کن تحملش خیلی سخت است.»

تاییدیه روشنفکران را در پشت سر فروغ درگذشته داشت و به خواهرش عشق می‌ورزید و ایمان داشت. جایزه فروغ را برای شعر و ادبیات بنیان نهاد و به بسیاری از بزرگان شعر ایران از جمله احمد شاملو و اسماعیل خوئی و جوانان تازه پا در عرصه‌ی شعر گذاشته این جایزه را اهدا کرد. اهدای جایزه چند سالی دوام یافت تا انقلاب شد و فریدون هم کت و شلوار و پاپیون را از تن برکند و در لباس پاسداران فرو رفت و از مملکت گریخت.

در هر کشوری که ایرانیان جمع بودند، فریدون هم حضور داشت. در برونمرز اما رقص و آواز و ترانه با سیاست درآمیخته بود. او را یکی از نخستین هنرمندان معترض پس از انقلاب می‌دانند. ترانه‌ها دیگر بوی دوری‌ها و دلگیری‌ها را می‌داد. دوری‌هائی که در اعماق قلب او نفوذ کرده و او را پژمرده و خاموش ساخته بود.
شهر من، شهر من، شهر خوب من ‌ای شهر تهران/ قلب من، قلب من، دور از تو می‌میرد اینسان/
آوای تو هر دم طنین می‌افکند در گوشم/ اما من دور از تو چنین پژمرده و خاموشم/
شهر من، شهر من، دلم هوای تو را دارد/ عشق من چون باران روی آسمانت می‌بارد/
اکنون من آوازی برای شهر خود می‌خوانم/ این آواز آوازی است که من از شهر خود می‌دانم/

در نهایت جمله آغاز است عشق

غم غربت نه تنها در ترانه‌هایش تاثیر گذاشته بود که در آخرین دفتر شعرش. مولوی‌وار می‌سرود و از عشق سخن می‌گفت. پوران فرخزاد شعرهای مولوی‌گونه‌ی او را در پیوند با همان تضاد درونی هنرمندانه‌ی او می‌داند: «شعرهای مولوی‌گونه باز یکی از همان تضادهای شگفت فریدون است. چون فریدون قبلاً شعر می‌گفت و حتی جایزه صلح را برده بود. شعرهای آزاد می‌گفت. ولی از دو سال... شاید بهتر است بگویم سه سال مانده به این فاجعه، شروع کرد به گفتن غزل و در واقع غزل‌های پرشور مولوی‌وار. من خودم همیشه حیرت می‌کردم.

معمولاً عادت داشت هر روز بعدازظهر زنگ می‌زد و شعرها را می‌خواند و چون واژه‌های ایرانی را خیلی گم کرده بود، گاهی باهم جای واژه‌ها را عوض می‌کردیم و من همیشه می‌گفتم فریدون روح مولوی در تو حلول کرده. می‌گفت من نمی‌دانم. یکدفعه در من یک اتفاقی افتاده، یک اتفاق عجیب که نصف شب توی خواب شروع کردم یکی از این غزل‌ها را گفتن و بعد ادامه پیدا کرد و برای خود من شگفت‌انگیز بود.»
از سخن چون عشق می‌ماند زما/ پس رها کن خویشتن را در صدا/
چون صدا عشق است و پروازست عشق/ در نهایت جمله آغاز است عشق/

برای چاپ کتاب به لس آنجلس این شهر فرشتگان یا به قول نادر نادرپور جهنم فرشتگان رفت. دلزده و سرخورده گفت: «لس آنجلس خود شعبه‌ای بود از فجیع‌ترین جوامع بشری و درندگان این شهر که خود را به زیور روزنامه و مجله و رادیو تلویزیون آراسته بودند، هزاران بار کثیف‌تر بودند از پاسدارانی که از روی فقر و یا جهالت و یا عدم وجود فرهنگ به میلیون‌ها مردم ایران در داخل کشورم ظلم‌ها می‌کردند.»
فریدون آن چه را که می‌خواست در کتابش نوشت و به آلمان و خانه‌ی کوچکش در شهر بن بازگشت. حرف‌ها زده شده بود و انتظار قاتلان نیز به سر آمده بود. آستین‌ها بالا زده شد و سلاخی آغاز شد. دندانپزشک ایرانی‌اش جسد او را از روی دندان‌ها شناسائی کرد.

فروغ هم مرگ خود را پیش‌بینی کرده بود و هم مرگ فریدون را. پیشگوئی‌هائی که در آغاز انقلاب پیامبر گونه جلوه اش می‌دادند: خواب دیدم که کسی می‌آید/ کسی که در نفسش با ماست/ کسی که پپسی کولا را قسمت می‌کند/ کسی که سینمای فردین را قسمت می‌کند/
اما چنین مرگ فجیعی نمی‌توانست قابل پیش‌بینی باشد. «اولین کسی که در فامیل ما می‌میرد من هستم. بعد از من نوبت تست. من این را می‌دانم.»

در مسیر پرواز، هر دری باز است

فریدون فرزندی داشت که نام او را به یاد رستم فرخزاد سردار خوشنام ایرانی رستم نهاده بود. از پوران فرخزاد سراغ رستم را گرفتم. آیا واقعا رستم فرخزاد شده است؟
«نه، متأسفانه رستمی به آن معنی وجود ندارد. این بچه دچار اختلال مغزی شد و عقب‌افتاده بود از لحاظ ذهنی. پسر بسیار زیبا، خیلی خوش قد و بالا، ولی عقب‌افتاده. یعنی ذهنش به اندازه‌ی بدنش رشد نکرده و آن نشد که... من آرزو داشتم. من خودم وقتی دبیرستان بودم، هر وقت حرف رستم فرخ‌زاد می‌‌آمد، مدادم را می‌انداختم و می‌رفتم زیر میز. فکر می‌کردم خانواده‌ی من یک گناهی دارند و باعث سقوط ایران شدند. بعد که فریدون خواست این کار را کند، خیلی با او جروبحث می‌کردم و آرزو داشتم یک رستم فرخ‌زاد دیگر به‌وجود آید.
متأسفانه رؤیایی بیش نبود. شما اگر دقت کرده باشید، فریدون خیلی بچه‌ها را دوست داشت و معمولاً در شوهایش هم از بچه‌ها استفاده می‌کرد. علتش هم این بود که آن بچه‌ا‌ی را که باید می‌داشت نداشت و دچار اندوه بسیاری بود. حتی این روزهای آخر گاهی به من زنگ می‌زد و می‌گفت من عصرها می‌روم توی پارک و با بچه‌ها بازی می‌کنم. می‌گفت پوران جان این بچه‌ها خیلی ساده‌اند، خیلی صمیمی‌اند. من از آدم‌های بزرگ فرار می‌کنم. گاهی با این بچه‌ها بچه می‌شوم و گاهی هم با سگ‌هایم. ولی از آدم‌ها فرار می‌کنم. چون ‌آدم‌ها می‌جوند آدم را.»
فریدون اما تا آخرین لحظه زندگی با عشق زیست و در انتظار آفتابی که برخواهد آمد ماند:
«باشد که روزگار ظلم بسر آید و آفتاب برآید و حقیقت در چهره مردم بدرخشد و عشق، آن سپیده دمی گردد که بسوی آن گام برمی‌داریم. من با عشق به دنیا آمده‌ام، با عشق زندگی کرده‌ام، و با عشق هم از دنیا می‌روم تا آن چیزی که از من باقی می‌ماند فقط عشق باشد.»
اینک از عشق، پاک پاک ام من/ گرچه خاکی، درون خاکم من/
تا مزارم مسیر پرواز است/ بال بگشا، که هر دری باز است/